
خانه دوست کجاست؟
نشانی روی کاغذ را بار دیگر مرور می کنم، شهرک راه آهن، خیابان یاس نهم، ساختمانی 3 طبقه که تندیس دو فرشته از پشت بام آن دیده می شود. روی دیوارش هم آیه 56 سوره احزاب نوشته شده است. انگار که به خانه دوست یا فامیل دعوت شده باشی نه موسسه ای که کودکان بهزیستی در آن زندگی می کنند. «باید هفت پله را بالا بیابی تا وارد خانه ما شوی» دختری که پشت آیفون در را باز می کند، این حرف را می زند. هفت پله که طی می شود به کفشهای صورتی و سفید و گلبهی دخترانه می رسیم. کفشهای نو و البته با چینش مرتب در جاکفشی … .
پشت در این خانه چه خبر است؟
دخترهای کوچک مشغول بازی با عروسک و اسباب بازی هستند و بزرگترها درس می خوانند. اما با دیدن من عروسک و کتابهایشان را کنار می گذارند و می گویند: «آخ جون! مهمون داریم». انگار که دنبال بهانه ای برای شادی باشند. چند دقیقه بعد هم در اتاق پذیرایی جمع می شوند. «باران» دختر 7 ساله خانه ملائک، کنارم می نشیند و می گوید: «خاله! طبقه سوم خانه ما را دیده ای ؟ قرار است آبجی های جدید به خانه بیایند و 20 نفر شویم. آبجی های جدید که بیایند، حوصله مان کمتر سر می رود. البته چند روز یکبار با مامانهای مهرمانمان در محله می گردیم یا به پارک و شهربازی می رویم. اما اجازه تنها بیرون رفتن نداریم، خطرناک است».
حس خوب پدر شدن
13 دی ماه سال 1388 بود که نخستین خانه ملائک در محله قیطریه راه اندازی شد تا دختران رنج کشیده از روزگار، زندگی در کانون خانواده را تجربه کنند. «اکبر کریمی» بانی اصلی راه اندازی خانه ملائک درباره آن روزها می گوید: «جنگ تمام شده بود و من در اسارت زندانهای یعنی بودم. وقتی به وطن برگشتم با خودم گفتم همه چیز تمام شد؛ روزهای خوب در راهند! اما این طور نبود ازدواج کردم. مادرم همیشه می گفت کاش آنقدر زنده بمانم که فرزندت را ببینم. 15 سال از دعای خیر مادر گذشت. اما خبری از گریه نوزاد و شیرین زبانی هایش نشد. دوا و درمان هم جواب نمی داد. گاهی فکر می کردرم خدا صلاح نمی داند صاحب فرزند شویم. یکبار با دل شکسته به خدا گفتم اگر حس خوب پدر و مادر بودن را به حال ما گره بزنی، قول میدهم تا آخر عمر از بچه هایی که پدر و مادر ندارند، نگهداری کنم. یادم نیست چند وقت از این نذر گذشته بود. شاید یک هفته شاید هم یک ماه. اما 9 ماه بعد دخترم «ریحانه» به دنیا آمد و چند سال بعد فرزند دومم «شکرانه» برای همین تصمیم گرفتم نذرم را با نگهداری از دخترهایی که سرپرست ندارند ادا کنم».
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد
کفش آهنی پا کرد و یک روز در میان به بهزیستی رفت تا نذرش را ادا کند. اکبر کریمی می گوید «7 نفر بودیم. چند نفری را از روزهای جنگ می شناختم و چند دوست هم از روزهای تلخ اسارت برایم مانده بود. به خانه دعوتشان کردم و گفتم قرار است بابای بچه های بی سرپرست شوم. پول زیادی ندارم اما مطمئنم خدا کمکم می کند». رفقای روزهای جنگ و اسارت دعوتش را می پذیرند. تا پس از یکسال رفت و آمد به بهزیستی، مجوز نگهداری کودکان 6 سال به بالا صادر شود. کریمی ادامه میدهد: «بهزیستی خانه ای قدیمی در محله قیطریه در اختیارمان گذاشت. خانه را رنگ کردیم و مربی. وقتی همه چیز آماده شد، دخترها را به موسسه آوردیم». اما این پایان ماجرا نبود! دی ماه سال پیش خانه ملائک 2 را راه اندازی کرد. می گوید: «یک روز با خودم گفتم اگر روزی خانه قیطریه را از ما گرفتند، دخترهای این خانه را کجا ببرم؟» برای همیشگی کردن سرپناه دخترها، پولهایشان را روی هم می گذارند و ساختمانی سه طبقه در محله گلستان خریداری می کنند. خانه ای که سند آن به اسم موسسه خیریه ثبت شده و این یعنی خانه ملائک تا ابد متعلق به دختران بهزیستی است.
همسایه جدید خوش آمدی …
همسایه دیوار به دیوار موسسه است! وقتی موسسه را بازسازی می کردند. سراغ پدر دخترها آمده و گفته روی کمک من حساب کنید. نامش «عبدالله رسولی» است و حالا یکی از خیران موسسه است. می گوید: «یکی از فرزندان به دلیل مشکلاتی که از مان تولد داشت، در بهزیستی نگهداری می شود برای همین وقتی باخبر شدیم قرار است دخترهای بهزیستی در این خانه زندگی کنند. با همسرم سراغشان آمدیم تا به همسایه های جدید خوش آمد بگوییم. همسرم به مربی دخترها که حکم مادرشان را دارند گفته هر زمانی از شبانه روز به کمک نیاز داشتید کافی است زنگ خانه ما را بزنید. چند دقیقه دیگر خودمان را می رسانیم. هر چند خیالمان راحت است که خانه ملائک نگهبان دارد و دخترها در امنیت کامل زندگی می کنند».
وقتی حواست نیست
36 ساله است و سنش به روزهای جنگ قد نمی دهد. «مصطفی پوریا» خیری است که از چند سال پیش کنار موسسه خیریه ملائک ایستاده است. می گوید: «چند سال پیش بود که تصمیم گرفتم برای دخترهای ملائک قیطریه غذا ببرم. البته تا آن روز نمی دانستم. در این خانه چه خبر است. آقای کشاورز غذاها را تحویل گرفت و گفت چند دقیقه وقت داری؟ همسرم در ماشین منتظر بود اما ماندم. پرونده ای را مقابل مباز کرد که در آن …» سکوت که می کند اشکهایش سرازیر می شود. فرزند ندارد اما خودش را پدر 30 دختر موسسه ملائک میداند. 24 دختر در ملائک یک و 6 دختر در ملائک محله گلستان کمی که آرام می شود داستان نخستین روزی را که پایش به ملائک باز شد این گونه تعریف می کند: «در پرونده نوشته بود مادری دخترش را روبه روی بهزیستی گذاشته و رفته! البته نه به همین سادگی! به دخترش گفته بیا قایم باشک بازی! چشم بگذار و تا 10 بشمار! دخترک چشم می گذارد و می شمارد. اما چشم که باز می کند، خبری از مادرش نیست. برای همین زبانش بند می آید. داستان را که شنیدم لال شدم! نمی دانستم کجا هستم. وقتی همسرم سراغم آمد و گفت کجا ماندی پس؟ به خودم آمدم و تصمیم گرفتم تا روزی که زنده ام به موسسه کمک کنم».